سارا سارا ، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 19 روز سن داره

دخمل کوچولو

مادرانه

عشق مامان سلام.الان تو خواب نازی ناز گلکم و من به فکر توداشتم لباسات رو پهن می کردم و از بالکن به شهر نگاه می کردم و زیر اسمون شب گرفته شهر خدا رو شکر می کردم به خاطر وجود نازنینت و حس مادرانه من.انشالا خدا این مزه شیرین زندگی رو نصیب همه اونایی که دلشون فرزند می خواد بکنه.مزه خیلی شیرین......................امروز کلی کار کردیم و خونه رو تمیز کردیم عشق مامان دیروز رفتیم پارک چیتگر.امروز کلی کار کمکم کردی مبلا رو دستمال کشیدی و تمیز کردی و با یه دستمال و یه مبل ٢  ٣ ساعتی سر گرم بودی.امروز چند بار مامان رو ترسوندی یه بار از تخت افتادی و چند بار هم سرت رو این ور اون ور کوبیدی.عسلکم بیشتر مواظب خودت باش.نازنین دخترم خوب بخوابی و خوابای رنگ...
27 مرداد 1392

خاطراتی کوتاه در ذهن مامان

عزیز دلم برات می نویسم شاید این چند خط در اینده برات جذاب باشه.دخترم امشب خونه عمو جواد بودیم.امیر رضا هم مریض بود.مثل من و شما سر ما خورده بود.قشنگ مامان کلی شیطون شدی و کلی بازی کردی.موقعی که سفره رو دیدی کلی گریه کردی گشنه بودی ولی فقط سوپ خوردی.از هواپیمای کنترلی عمو ترسیدی و گریه کردی.امروز وقتی با بابا رفتم امپول بزنم برات یه فیل کوکی خریدم ولی زیاد خوشت نیومداولش ولی کم کم بهش عادت کردی و از راه رفتنش می خندیدی و ذوق می کردی.بیچاره خانم فیلی اولش خرطومش رو کردی توی دهنت و نمی دونم چقدر با مرواریدای قشنگت گازش گرفتی حتما دردش اومده.دیروز دست من رو گاز گرفتی و کبود کردی.امروز بابابا رفتی نانوایی موقع صبحونه به گوشات پنیر مالیدی چون صبحو...
25 مرداد 1392

حرفهای مادرانه

ماه زندگیم الان خیلی دلم گرفت شیرین عسلم خیلی ناراحتم که تنبلی می کنم ونمینویسم از شیرینی های با تو بودن.عشق من نا گفتنی دوستت دارم و این دوست داشتن انقدر زیاده که نمیشه گفت فقط برایت مینویسم که اکنون حلقه اشک در چشمهایم تاب می خورد و دلم برای تو گلم که در خوابی پر می کشد.کاش لحظه لحظه هایت را می توانستم بنویسم ولی افسوس...........این حسرتی است که بر دلم مدتی مانده.نمی دانم قسمت نیست از نوشتن.یا وقت یاری نمی کند و یا من مادری تنبل هستم.هر چه هست من را خیلی ناراحت می کند که از تو و برای تو ننوشتم.عشق زندگی من با تمام وجود دوستت دارم.
25 مرداد 1392

روزانه دخملی

عسلکم سلام الان که دارم برات می نویسم خوابی گلم.دیشب برای افطار رفتیم هیئت و از اونجا اومدیم خونه و برای احیا رفتیم خونه مامانی و با مامانی رفتیم مسجدشون مسجد کوثر.اونجا جا کم بود و خیلی هم شلوغ بود و تو مدام گریه می کردی می دونم اذیت شدی گلم.خوابیدی یه دختری از روت رد شد که پاش خورد به دستت و تو بیدار شدی گریه کردی و دوباره خوابیدی موقع اومدن کلی گریه کردی سحری هم بهمون دادن و ما اومدیم مامانی بعد از ما اومد.ما زودتر اومدیم چون به خاطر شما به ما راه دادن تا خارج بشیم.وقتی اومدیم خونمون سحری خوردی  با بابا و بعد از کلی بازی و شیطنت خوابیدی.امروز صبح هم نزدیکای ١٢ بود بیدار شدیم بابا رو هم بیدار کردیم که بریم نمایشگاه قران بابا هم قبول ک...
9 مرداد 1392

روزانه عسل طلا

دختر قشنگم چند وقتیه یعنی خیلی وقته چیزی برات ننوشتم.خیلی هم از این بابت ناراحتم.گلم هفته پیش این موقع رسیده بودیم قم. عموم فوت کرده بود با اینکه خونشون تهران بود وصیت کرده بود قم دفنش کنن.عسل طلا پنجشنبه هم رفتیم که به مراسما برسیم واما دیروز تهران مراسم گرفته بودن که به خاطر گرمی هوا و اینکه بابا ناصر دیر میومد ما نرفتیم ولی بابا داوودجون مامان سادات جون و خاله سحر جون و عمو ابوالفضل همه اومدن خونمون برای افطار.شما هم که خاله رو دیده بودی از بغلش پایین نمیومدی و بغل هر کی میرفتی دستات رو باز می کردی و به خاله با باز و بسته کردن انگشتات میگفتی بیا.مامان سادات ناراحت بود که بغلش نمیرفتی.دیشب حمام هم بردمت و مامان سادات بغلت کرد و لباس پوشوند...
7 مرداد 1392
1